شوهرم خیلی کلافس میگه خونه درست کردم توشو پر کردم ولی نمیتونم زندگی کنم اون گوشه داره خاک میخوره .
شوهرم میگه حامله بشو که من قبول نکردم چون بهش گفتم اینطوری مشکل حل میشه ولی من آمادگی ندرام برای بزرگ کردن بچه . من نمیتونم هنوز کاری کنم خانوادم از دخالت دست بردارن . اگه بچه دار بشم تو تربیت اون و کارای دیگم هم دخالت میکنن . باید اول برم خونه خودم بعد رابطمو با خانوادم کم کنم و وقتی که دخالتا از بین رفت باردار بشم . اینطوری همه اذیت میشن.
گفت پس یه کار دیگه کنیم . یه طوری رفتار کنیم که انگار من منصرف شدم از عروسی کردن . بگم دخترتونو نمیخوام نگهداریدش برای خودتون اذیتشون کنم و کلافه بشن . شوهرم دوبار پدرشو فرستاد جلو . پدرش گفت هیچی نمیخوایم از شما ما فقط عروسو میخوایم خودشون بعد ازدواج دوتایی همه چیو جور میکنن . بابام اینا مسخرش کردن گفتن مگه عهد بوقه و پیش همه گفتن پدرشوهرش سادس نمیفهمه چی میگه فکر میکنه عهد بوقه .
پدرم گفت الان پول ندارم عروسی بگیرم .دعوتیام زیاده . پدرم زمین کشاورزی داره . گفت سال دیگه میخوام محصولم رو بفروشم با پولش یه عروسه خوب بگیرم جداگونه برای دخترم .