اومده بود خونمون خواستگاری
خواستیم یه جلسه باهم بریم بیرون
اومد نشست زل زد بهم
به شدت بد نگاه میکرد به بستنی خوردنم به سر تا پام
زیر پوستی هم نگاه نمیکردا به شدت عمیق
داشتم میمردم از خجالت
خلاصه اومدیم خونه و اصلا دیگه زنگ نزد
بعد دوهفته خودم پیام دادم ببینم علتش چیه
مستقیم گفت من از لباس پوشیدنتبدم میاد
از لباسهای امروزی متنفرم، من مادرم همیشه لباس برند هاکوپیان میپوشه
حالا من یه شلوار بگ یخی پوشیده بودم با یه شومیز سفید و شال یخی
خدایی پول هاکوپیان رو اونموقع من نداشتم و ساده باهاش پیش میرفتم.
محترمانه گفتم باشه خدافظی کردم و همه چیز تموم شد
حالا از خودم ناراحتم چرا نگفتم به جهنم منم از سر کچل تو بدم میاد و قطع کنم.