دیدم خواعرشوهرم زنگ زد به شوهرم و پشت تلفن گریه که به خدا من چیزی نگفتم زنت خودش گفته ماشین باید تقسیم شه
منم به شوهرم گفتم بیا بریم دست رو قران بذارم که خودش شروع کرده
رفتیم خونه مادرشوعرم خواعرشوعرم هم بود آقا گریه پشت گریه که من اصلا چیزی نگفتم زنت گفته ماشین باید تقسیم شه.هر چی گفتم فلانی خانم شما اول گفتین وگرنه من که اصلا خبر نداشتم ماشین مال باباست.من چون تو خواسگاری گفته بودین ماشین مال شوعر منه تا پریشب خبر نداشتم ماشین باید تقسیم شه
باز گفت من نگفتم تو اول گفتی
گفتم بخدا من اصلا نمیدونستم ماشین مال همه برادر خواهراست
خلاصه انقد اشک ریخت و گفت به خدا اول تو گفتی که من کوتاه اومدم دیگه هیچی نگفتم.فثط گفتم چیزی که من یادمه شما اول حرفو شروع کردین ولی مهم نیست مهم اینه که ماشین مال بقیه هم هست
دیگه شوهرم گفت زنگ میزنم از بقیه میپرسم ببینم راضین ماشین دست من باشه یا نه
خواعرشوهرم گفت این حرف بین خودمون بمونه ولی فلان داداش خودش گفته راضی نیست و برین ماشینو قیمت کنین سهم هر کسو بدین ماشینو بردارین برا خودتون
شوعرم گفت من که پول ندارم
مادرشوعرم گفت طلاهاتونو بدین سهم بقیه رو بخرین
حالا از سر شبه اعصابم داغونه.که چرا رو حرف خودم اصرار نکردم که خواعرشوعرم اول موضوعو پیش کشیده.چرا بهش تاکید نکردم که نباید تو خواسگاری بهم دروغ میگفتی و راضی نیستم.سرم داره از درد میترکه