خیلی سال گذشته ازین موضوع اما بخاطر سیری مسائل الکی تو ۱۸سالگی من چند ورق حدودا سه ورق ترامادول کپسول برداشتم بعداز برگشتن از عروسی پسر عمم خوردم
شاید یک ساعت بعدش بود که احساس کردم دارم بالا میارم تا بلند شدم دیگه هیچی یادم نیست بعدش که بخودم اومدم دیدم داداشم منو برده بود تو حموم، لباسام افتتاح شده بود
داداشم میگفت ابجی دهنت کف کرده بود اونم بروز دست کرده تو حلقم منم فقط بالا آوردم بالااوردم
همون شب داداشم قالی رو شست پتو شست تازه من رویم تمیز کرده بود لباس مرتب تنم داده بود،فردا صبح هم بهم یه عالمه آب و خاکستر زغال دادبزور بخوردم داد،یادمه فقط مامانم گفت کسی که میخواد بمیره بهتره بمیره!!!
اما داداشم خیلی مراقبم بود ،من اصلا نفهمیدم شاید سه روز گیج بودم
ایادمه چندروز بعد که یکم بهتر شدم گفت ابجی دوستت دارم نکن این کارت رو دیگه منم گفتم باشه!بعدش بدونه سیلی محکم بهم زد همو بغل کردیم مدام میگفت ابجی دوستت دارم
الان ازون موقع ۲۰سال میگذره ولی اولین و آخرین باری بود که یکی از ته دل گفت مراقبتم ابجی