یه مدت جاری منم اینجوری شده بود
منم گفتم بزار حرصش بدم حالا ک خودشو میگیره
خلاصه هر روز جلو چشمش تیپ میزدم و آرایش میکردم
میرفتم با مادرشوهرم گرم میگرفتم خواستیم بریم تفریح پرسید کجا میرید جوابشو ندادم صبح ک دید تیپ زدم داریم راه میوفتیم میخاست بترکه وقتی تو حیاط بود اصلا نگاش نمیکردم دقیقا شده بودم مثل خودش حتی بدترررر چیزی میخاست بچه هاشو میفرستاد میگفتم ندارم با خواهرشوهرم حرف میزدم میپرید یه چیزی میگفت اصلا جوابشو نمیدادم حتی نگاشم نمیکردم به خواهر شوهرم میگفتم فلان لباس خریدم فلان چیزو برا خونه گرفتم اونم فقط حرص میخورد خلاصه یکم کوتاه اومد دیدم هی میاد حرف میزنه مثلا خوراکیی چیزی میخرید برام نصفشو میاورد ولی حسااابی حالشو جا آوردم