دیروز برادر شوهرم اینا از راه دور اومدن رفتیم دیدنشون بعد یه برادر شوهر دارم با اون حرف نمیزنم سر موضوعی حقم دارم اونا باعث شدن برا من عروسی نگیرن همه آرزو های من مونده تو دلم هر عروسی میرم میام انقد گریه میکنم ،بعد پدر شوهرم اونجا که بودیم پام وقتی داشتیم میومدیم خورد به پاش بعد گفتم وایی ببخشید ندیدم برگشت گف سرمو له نکن پام مهم نی بعد اونجا بودنیم چند بار صداش کردم شنیدا خودش زد به اون راه اهمیت نداد ناراحت شدم ولی نه بخاطر اینچیزا هااا بخاطر خودم که آدم حسابشون میکنم اون همون آدمیه که شوهرمو از خونه بیرونش کرد وقتی با برادر شوهرم دعوا کردیم ولی ما باز گفتیم بزرگه و رفتیم نامادری شوهرم زنگ بزنه میایید میگم نه نمیاییم وقتی دوتا آدم میبینید خودتون گم میکنید