افتادم یاد این شعر که بانو حمیرا میخونه
خدایا کفر می گویم...پریشانم پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟ نمی دانم نمی دانم
مرا بی آنکه خود خواهم . . . کردی
تو مسئولی خداوندا به این آغاز و پایانم
من آن بازیچه ای هستم که میرقصدم به هر سازت
تو می خندیدی از اول،به این چشمان گریانم
نه در مسجد نه میخانه،نه در دیری نه در کعبه
من آن بیدم که می لرزم،دگر بر مرگ ایمانم
خدایی ناخدایی...هر چه هستی غافلی یا رب
که من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم
تویی قادر تویی مطلق،نسوزان خشک و تر با هم
که من فریاد نسلی عاصی و قومی پریشانم...