2777
2789

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

هفت هشت ماه بعدش برادرش اومد خونه مون و گفت که هر چی به نامته رو باید بهمون پس بدی تا اون ور اصلا به این چیزا فکر نکرده بودم بهم گفتی بود خودتو زدی به حال بد و مظلوم بازی منکه می‌دونم چقدر زدی به جیب نمیگم به اندازه از دست دادن همسرم ولی این حرفا واقعا برام سنگین بود فرداش رفتم یه دفتر خونه همه سندا رو بردم گفتم به نام پدرش بزنهن کاراشو کردم رفتم پیش پدرش گفتم بیا با هم جایی بریم بردمش دفتر خونه و با اصرار و التماس همه رو زدم به نامش هر چی طلا خریده بود به جز حلقه خودش بردم خونه شون و روزی که میدونستم بچه هاشم جمعن بهشون دادم 

یکسالی گذشت و حال روحی من همچنان بد مادرم بزور بردم مشاور و روانشناس و قرص و خواب و آور و این چیزا بعدم گفتن بیا کنکور دکترا بده خودمو مشغول درس خواندن کردم دوسال کنکور دادم دکترا قبول شدم که زمزمه ها شروع شد که پسر داییم میخواد زنشو طلاق بده و منو بگیره همه جا هم اینو می‌گفت که با من صحبت کرده زنشو فرستاد خونه پدرش در صورتی که من روحمم خبر نداشت به شدتی خوب بازی کرده بود که بابامم حرفمو باور نمی‌کرد داداشم می‌گفت میکشمت و خانواده اون خانمش پیغام و پسخام که فلان میشی . بهمان میشی جالبه که پسر اون یکی داییم بود نه پسر اون که عروسش بودم 

دو تا بچه داشتن و خانمش هر روز زنگ میزد صدا گریه بچه هاشو میذاشت که باباشونو می‌خوان اهشون میگیرن منم فقط قسم می‌خوردم که روحمم خبر نداره دوست برادرم توی دانشگاه مون بود و جریان رو میدونست ما شهر کوچیک بودیم و این آبروریزی همه جا پخش شده بود و همه میدونستن دوست داداشم شاغل دانشگاه بود یه روز صدام کرد که من از بچگی هم تو هم خانواده است رو میشناسم می‌دونم این حرفا الکیه دوستشم همراهش بود و منو بهش معرفی کرد منم یه سلام علیک سر سری کردم و واقعن 

هم نمیشناختمش

چند روز بعدش زنگ زد که بیا با این دوستم آشنا شو پسر خوبیه و این حرفا منم گفتم توروخدا از من نخواه تو که میدونی شرایط منو اومدم اینجا از فکر و خیال آزاد بشم حوصله کسی رو ندارم 

یه روز بابام زنگ زد که آره خونواده زن پسر داییت اومدن اینجا معلومه چه علتی میکنی و فوشایی از پدرم شنیدم که به عمرم نشنیده بودم گفت خبر مرگت پاشو بیا خونه حق نداری بزنی بیرون جلو چشم خودم باش ببینم چه غلطی میکنی 

مامانم از اونور زنگ زد نیای که داشت کشتتت 

منم دیدم چاره ای نیست جمع کردم برم خونه قبلش رفتم به دوست داداشم گفتم به داداشم زنگ بزن ارومش کن انگار حرفای اونا رو باور کرده دوست داداشم سنش بالا بود فک نکنید جون بود 

لطفا یه صلوات بفرستید برای حاجت رواییم 

روزهای سختم که تموم بشه روی شونه خدا میزنم ومیگم از من که گذشت اما با هیچکدوم از بندهات اینجوری نکن خیلی سخت گذشت....تو رو خدا خیلی دعام کنید انشالله من و عزیزانم به جمیع حاجات دلمون برسیم و خدا دلمونو شااااد کنه انشالله 🥺🙏😭😭😭

رفتم ترمینال اسم نوشتم همون پسره که با دوست داداشم دیدم اونجاست اومد سلام کرد و واقعا نشناختمش خودشو معرفی کرد و گفت چند دقیقه حرف بزنه مسیرمونم یکی و این حرفا منم گفتم باشه گفت که دوست داداشم همه چی رو بهش گفت و من یه فکری دارم که همه این داستان تمام بشه بیا رفتی خونه منو معرفی کن و بگو می‌خوام بیام خواستگاری بذار همه بفهمند اصلا اون پسره در کار نیست و من هر وقت خودت گفتی نمی‌خوام میرم اگه دیدی خوبم و خوشت اومد هم همه جوره هستم الآنم چند ساعت وقت هست تا برسیم خوب فک کن پیاده شدیم بهم بگو تو راهم بابام مرتب زنگ میزد که کجایی اعصابا خورد دیدم چاره ای نیست گفتم پیاده شدیم گفتم باشه فقط هیچ قول ازدواجی در کار نیست در حدی که این حرفا بخواین بعدم هر کی بره برا خودش گفت باشه اصلا سه چهار ماه دیگه میگیم من معتاد بودم نخواستی 

رفتم خونه از در نرفتم تو که بابام داد و بیداد و سرو صدا  داداشم از اونور کنه خنگم یادم رفت شماره ای چیزی از اون پسره بگیرم مامانم و عموم جلوی اونا رو گرفتن و منو فرستادن تو اتاق عموم اومد منو نصیحت کنه دست بردارم منم سریع رفتم یه قرآن آوردم قسم خوردم که پسر داییم الکی میگه و من اصلا ربطی بهش ندارم اینکارو کردم آروم شد ولی بابام و داداشم صداشون میومد به این قسم و قرآن آروم نمی‌شدن به عموم گفتم دوست داداشم یکی رو معرفی کرده گفت پسر فلانیه و شغلش اینهو تحصیلاتش اینه قراره بیان خواستگاری یعنی عموم اینقدر خوشحال شد انگار دنیا رو بهش دادن توی شهرمون ابروریزی بدی راجبم شده بود و این قضیه جمعش میکرد 

عموم که به اونا گفت انگار آروم شدن و مامانم سریع اومد آمار بگیره منم که غیر همون چهار کلمه که خودش راجب خودش گفت هیچی نمی‌دونستم واسه همین فقط پیچوندمش هنوز چند ساعت نرسیده بودم که تلفن زنگ خورد مامان همون پسره رود قرار خواستگاری میخواست بزاره گفت پسرم مرخصی زیاد نداره بذارید همین امشب بیایم خونواده منم از خدا خواسته گفتن بیان فرداش ما رو فرستادن آزمایش مامانم صبح زود رفت ده کیلو شیرینی خرید کل کوچه رو شیرینی پخش کرد که من نامزد کردم فقط واسه اینکه به گوش بقیه برسه بدون هیچ تحقیقی هیچ وقتی هیچی  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792