چند روز بعدش زنگ زد که بیا با این دوستم آشنا شو پسر خوبیه و این حرفا منم گفتم توروخدا از من نخواه تو که میدونی شرایط منو اومدم اینجا از فکر و خیال آزاد بشم حوصله کسی رو ندارم
یه روز بابام زنگ زد که آره خونواده زن پسر داییت اومدن اینجا معلومه چه علتی میکنی و فوشایی از پدرم شنیدم که به عمرم نشنیده بودم گفت خبر مرگت پاشو بیا خونه حق نداری بزنی بیرون جلو چشم خودم باش ببینم چه غلطی میکنی
مامانم از اونور زنگ زد نیای که داشت کشتتت
منم دیدم چاره ای نیست جمع کردم برم خونه قبلش رفتم به دوست داداشم گفتم به داداشم زنگ بزن ارومش کن انگار حرفای اونا رو باور کرده دوست داداشم سنش بالا بود فک نکنید جون بود