نمیخوام دارو بخورم
شرایط زندگیم که خب خوب نیست
خیر سرم اومدم با یکی از خواستگارام آشنا بشم که اونم بهم خورد اولین تجریم بود اصلا انگار یهو برگشتم سر پله اول سردرگمم
ذهنم پره
همه چیز هم تو خونه داره بدتر میشه
خودمو با کار کردن خفه کردم ۷ سبح میرم ۸ شب میام خونه
ولی هیچی نمیتونم بخورم
حتی چیزایی که دوست دارم
اخرین بار امروز سر کار بهم اب قند دادن
بعد رفتم دانشگاه امتحان دادم اومدم موسسه ۴ تا گروه شاگرد داشتم
اومدم خونه حتی آب هم از گلوم پایین نمیره
پتو کشیدم سرم اشک میریزم تا صبح بشه برم سر کار
مامانجونم مریض
فکر این که نباشه جیکار میکنم با یه خواهر معلول
جا ندارم
پول ندارم
توانایی ندارم
این همه ادم معتادو چیکار میکنم
امید داشتم ازدواج کنم بتونم خودم مستقل بشم خواهرمم حمایت کنم براش پرستار بگیرم اینم نشد
انقدر گریه کردم قفسه سینم درد میکنه
نشستم نفس های مامانجونو میشمارم
اخه چیکار کنم راهی ندارم
میدونم بابد برم دکتر با این حجم کار دارو چجوری بخورم خواب اور میشن
هیچ راهی به ذهنم نمیاد