میدونم زیاده ولی لطفا شماها بزرگی کنید بخونید
خواهر بزرگم باهام خوب نیست اونقدر که در حد کشت و کشتار دشمن خونیه باهام، این خانم چهار ساله زندگی منو به آتیش کشیده هرجور که بگید خون به جیگرم کرده هر شب چشمام اشکیه از دستش من ۱۸سالمه اون۴۰سالشه نگم از حسادت هاش هیچی هم نه خانواده نه شوهرش کم نداشته هیچی کم ندارد فقط دردش اینه چرا غزل(من) دارم نفس میکشم وجود دارم زنده هستم. دقیقا دلیل اصلیش همینه من چهارشنبه سکوت کردم فاصلمو حفظ کردم اون متاهله بچه داره من مجردم، پدربزرگ شوهرش فوت شد باید میرفتم یزد یعنی کلی با شهر ما فاصله داره خلاصه پدرمم باهاشون رفت موقع برگشتن پدرم با ماشین خواهرم و شوهرخواهر اومده ماشین خودشو داده دست برادر شوهر این عجوزه، من براش پیام فرستادم دیگه نمیزارم پدرم تو این مسیرها قدم برداره ماشینی که یکسال تمام پدرم با بهانه های مختلف نزاشت سوار بشم منو تا رکوچه هم نبرد مریض شدم نبرد همشم زیر سر همین خواهر بزرگه پدرم خیلی دوسش داره و حرفش سنده! خلاصه دوتا بچشو پیش ما گذاشت چون امتحان داشتن بزرگه۱۶ سالشه دختر هست کوچیکه دوازده سالشه پسر هست من کلن اتاقمو دست کسی نمیدم ولی چون دوسشون داشتم اتاقمو دادم دستشون و خونه رو ساکت کردم تا درس بخونن ادامه داره
