چرا هیشکی منو گردن نمیگیره

وقتی بچه بودم مامان بابام همیشه دعوا داشتن مامانم فهمید بابام زن داره جدا شد بابام رفت پیش همون زنش و دیگه ندیدمش یادمه بچه بودم خیلی دوسش داشتمو بابایی بودم مامانم میگف همش تو جمع میگفتی میخام بزرگ شم زن بابام بشم . چند سال بعدشم مامانم ازدواج کرد من موندم تنهای تنها بعضی وقتا منو میبرد پیشش ولی شوهرش خوشش نمیومد . من خونه مامان بزرگم میموندم ولی اونجام همش جنگ عصاب بود پدر بزرگم پارکینسون داشت و دکترا بهش گفته بودن نباید قرص زیاد بخوره اما اون همش قرص میخاس و وقتی قرص زیاد میخورد توهم میزد و میگرفت مارو میزد یه شب منو انداخت بیرون گف تو چرا همش اینجایی برو پیش مامانت . مامانم با شوهرش رفته بود کیش هم اونجا خونه داشت هم اینجا اونشب خیلی سرد بود تو خیابون مونده بودم شماره بابامو پیدا کردم بعد چندسال بهش زنگ زدم گفتم نگارم گفت نمیشناسم قط کرد چند روز قبلش رفته بودم پیش یه دکتر تو شهرمون ک رو در مطبش نوشته بود کسایی ک حق ویزیت و پول دارو ندارن بهش بگن وقتی حق ویزیت نگرفت گفتم پول دارو هم ندارم زنگ زد ب پسرش امد گف بره داروهامو بگیره پسره بهم گفت همینجا وایسا میرم برات میگیرم شمارمو گرف ک وقتی برام گرف بدونه کجا وایسادم بیاد بهم بده که وقتی امد زنگ زد رفتم ازش گرفتم .اونشب هر چقد فک میکردم به ذهنم نمیرسید کجا برم جایی نداشتم دو ساعت میخاسم به شماره پسره زنگ بزنم ولی میترسیدم بعد دو ساعت یخ زدنو و راه رفتن مجبور شدم بهش زنگ بزنم بگم تو خیابون موندم هم مریض بودم سرما خورده بودم هم سردم بود