پسر عمومه تو عالم بچگی با هم قول و قرار ازدواج گذاشتیم اما بزرگ که شدم از ازدواج فامیلی خوشم نیومد و گفتم هرچی بوده برا بچگی بوده بیخیال الان بزرگ شدیم اما بیخیال نمیشه چیکار کنم چجور حالیش کنم؟🤦♀️
هر زمان که خواستگار اومد بی خبر از اونا تمام که شد
اطلاع بدید به فامیل
کاربران محترم:زمانی که تاپیک میزنم یعنی انتظار هر نوع اظهار نظری را دارم ،پس مشکلی با انتقادشما ندارم در صورتی که ادب کلامتون در تاپیکم رعایت بشه . ،،،،اما زمانی که در تاپیک کاربران دیگه اظهار نظر دارم هرچند که تبادل نظر هست ، پاسخی که میذارم برای استارتر اون تاپیک هست اگر از کامنتم خوشتون اومد و ریپلای کردین خوشحال میشم اما اگر مطابق میلتون نبود لطف کنید بگذرید چون چیزی که من کامنت گذاشتم دیدگاه من بوده و نسبت به منطق خودم پاسخ دادم پس تنها استارتر اون تاپیک حق انتقاد از کامنتم را دارند در صورتی که صحبتم تضاد داشته باشد با عنوانشون اگر پاسخی از جانب من دریافت نکردین دلیل بر این نیست که حق با شماست ممنون از فهم و شعور شما 🤍
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
میگه من تغییر نکردم همونم گفتم افکارمون تغییر کرده
معذرت میخوام اینو میگم ایشون خیلی زبون نفهمه بهش بگو پسر عمو جان رابطه باید دلی و دو طرفه باشه حالا میخواد دوستی باشه یا ازدواج دوس داری زنت بشم اما وقتی حسی بهت ندارم بگو چطور میتونی با من ازدواج کنی وقتی من از ته دلم نمیخوامت
روزی که من نبودم برای شادی روح من به حیوانات غذا بدهید