من قبل از شوهرم رفتم کارها رو درست کردم حاضر و آماده شوهرم اومد چند ماه موند دیدم راضی نیست گفت برم ایران کارامو بکنم برگردم اومد ایران به دو هفته نرسید که گفت یک زمین خریدم سوله بسازم کارخونه مو بسازم من تو ایران خیلی موفقترم سنم برای مهاجرت بالاست از زندگی اروپا خوشم نیومد چی بود اون زندگی و خلاصه اندازه مثنوی برام حرف زد بعدش هم من فهمیدم باردارم بعد هم همونجا تو هشت هفته سفط شد گفت برگرد قبول نکردم موندم انگلیس بعد از یک مدت طولانی دیدم اینجوری نمیشه که اون ایران باشه من انگلیس باشم پاشدم اومدم ایران
تا حدی هم حرفهای شوهرم درست بود البته یعنی حرفاش بی منطق نبود
همون مدت موندنم تو انگلیس اندازه ده سال پیر شده بودم برگشتم ایران هر کی منو میدید میترسید چند ماه گذشت تازه برگشتم به ورژن اصلی خودم