شاید خیلی براتون عجیب باشه ولی کاملا واقعیه و سال هاست از بچگی فکرمو درگیر کرده اونقدرم تکرار میشه که دارم مطمعن میشم جلوی هرکسی خجالت زده میشم سوتی یا بهم بدی میکنه یا یه غریبه رو ملاقات میکنم چندین ماه بعدش فوت میشه چه جوون چه پیر ....
وقتی ۱۰ سالم بود مادربزرگم فلج بود میرفتم شبا پیشش میخوابیدم یه پسرعمو داشتم اونم یه شب اومد اونجا خوابید بعد به من میگفت آبجی کوچولو بیا بغلم بخواب و بغلم کرد من هیچی نمیفهمیدم ولی حس بدی بهش داشتم میدونم قصدش چی بوده ۳ سال پیش مریض شد فوت کرد.
شوهر عمم هم چندین سال پیش اتفاقی اومد خونمون من از اتاق بیرون اومدم لباس مناسب تنم نبود منو دید و از اون روز به بعد به بهانه های مختلف نزدیکم میشد و دست میداد بهم و روبوسی و فلان خیلی هم آدم مومنی بود همه رو اسمش قسم میخوردن ولی من ازش میترسیدم اونم ۶ سال پیش تصادف کرد فوت شد.
جلوی شوهر خواهرم یه حرف زشت از دهنم پرید به مامانم زدم که خیلی بد بود و شوهر خواهرم یک سال بعد سکته کرد مرد ۲۵ سالش بود .
زن داییم هم یک سال بود با داییم ازدواج کرده بود داشتم تلفنی با رفیقم شوخی زشت میکردم حرفامو شنید و اونم بعد چند ماه با قرص خودکشی کرد مرد.
یا مثلاً یه پسر غریبه رو که قبلا توی یه محل زندگی میکردیم رو بعد چندین سال دیدم گفتم اوه چقدر بزرگ شده بعد که رفتیم خونه ۲ ماه بعد خبر رسید پسره توی آبشار شیرجه زده دیگه بیرون نیومده ۲ هفته تمام دنبال جنازش زیر آب بودن توی یه روستای دور پیداش کردن جنازشو خبرش هم همه جا پخش شد اسمش صبحان بود شاید شنیده باشین.
حالام یه ماه پیش رفتم توی لایو یه پسره یکم باهاش حرف زدم شوخی کردم و اینا یک هفته پیش همه رفیقاش عکسشو استوری کردن که فوت کرده بر اثر خودکشی با قرص😓
بچه ها خیلی ذهنم درگیره همش احساس میکنم مرگشون به من ربط داره نمیدونم چرا اینجوری میشه یه قضیه عجیبه برام