ابتدا صدای زنگوله به گوشمون خورد داشت هی نزدیک میشد صحنه عجیبی دیدم بدن مثل خوک گردن گاو. سر سگ بود. و مثل آهو. میدوید راه نمی‌رفت استادم گفت از این قسمت اذن ورود نمیدن راهمان را کج کردیم احساس کردم یه چیزی از کنارم مثل برق گذشت کمی ترسیدم استادم نگاهی کرد و گفت نترس. درختی نظرم را به خود جلب کرده بود با فاصله تقریبا 10متر خوب که دقت کردم دیدم موجودی پشت درخته. فقط سرش دیده میشد چشمانش مردمک نداشت شاید زن حامله بخونه توصیف نمی کنم سریع اطلاع دادم به استاد. سریع استاد آتشی درست کرد به یک دفعه در چند قدمی آن درخت چشممان افتاد دیدیم سه نفر دیگه هم آمدن سریع آتش را خاموش کردیم. استاد گفت آتش باعث جذبشان شده گفت بیا سریع برویم امشب اینجا شلوغه در راه برگشت ..
پدرم فوت شده بودن از مراسم هفتمش برگشتیم دست انداختم گردنم دیدم گردنبندم نیست کلی گریه کردم که وای گم شده همه جارو زیرو رو کردم همه جارو گشتم خودمو تکوندم واینا نبود وقتی دیگه داشتم میترکیدم از ناراحتی از پشت از یه ارتفاع بالاتر از خودم گردنبندم و انداختن جلو پام!!!
