یه چیز خیلی پشم ریزون که مامان و بابام تعریف میکنن اینه که خیلی سال پیش دوتا بچه میرن قلعه تاریخی که تو محلشون هست بازی میکنن و یک دفعه میبینن یک اسب و سوارش ظاهر میشه و یکی از بچهعا رو سوار اسب میکنه و با خودش میبره و اون دختر دیگه هیچ وقت پیدا نمیشه...اون یکی بچه هم که باهاش بوده شبش تب میکنه و تو خواب میمیره💔
شاید پشمای شما هم بریزه و غیر قابل باور باشه،من خودم باورم نشد رفتم از بابام پرسیدم اونم دقیقا همین رو تعریف کرد