میگه من زندگیم فقط تویی و پدر و مادرم بعد
مثلا مشتری داره از سمت عشایر براش کادو میارن
کره حیوانی و کشک و غیره
یا از شمال براش برنج میارن
بهش کادو میدن
همیشه همه رو میده به مامانش اینا
یک بار نشد بگه اینو ببر بده به خانواده ات از طرف من هدیه !
چندین بار در مورد این بهش گفتم یک بار زشته یک عزت و احترام نشون بده به خانواده ام بیار
بعد هر بار میگه یادم رفت یا مامانم بارشون کرده گفتا مرسی منم روم نشده بگم مال تو نیست
مشکل دیگه ای که دارم اینه
مثلا باهم میریم بیرون
میدونه من الان شهر غریبم شرایط مالیم خوب نیست
مثلا میگه من فلان کیف رو برای مامانم بخرم نداره
انتظار داشتم برام یک چیزی بگیره
مثلا میدونست من کفش نیاز دارم
مغازه کیف کفش فروشی رفته بودیم!!!
بعد که داریم از مغازه میایم بیرون قیافه منو میبینه میگه توام کیف میخواستی (دید من کفش هارو نگاه میکنم و قبلا گفته بودم کفش میخوام ندارم اما توی مغازه هیچ اهمیت نداد )
منم گفتم نه
روم نشد چیزی بگم
حس حقارت بهم دست میده
شعورش نمیرسه
و انگار خسیسه
دست خودم نیست من رو درباری دارم توی ذاتم از بچگی این بوده
بعضی وقتا توی یکی سری چیزا بهم کمک کرده
ولی همیشه منت اشونو میزاره
بهم میگه به من میگی خسیس ولی من خسیس نیستم مثلا فلان جا من حساب کردم و اینا
بعد که بدم میاد بهم میگه شوخی میکنم