امروز رفتم بعد از دو سال ، خونه ی پدرم اینا ...
دو سال پیش سر ی موضوعی کارم داشت ب جدایی میکشید ک در نهایت برگشتم و جدا نشدم
ولی پدرم بشدت مخالف بود و میگفت که نباید برگردی...
با مامانم تو این دو سال در ارتباط بودم ولی پدرم نه ...
تلفنی با مامانم حرف میزدم و گاهی میومد خونه مون ..
خلاصه امروز ب مناسبت روز مادر رفتم خونه شون و در عمل انجام شده قرار گرفتم و دیدم بابام هم اونجاست
ناچارا سلام کردم و اونم جواب داد و یکساعتی نشستم و برگشتم ( البته بابام لحظه اول گریه کرد در حد چند لحظه )
نگید نباید ب خانواده ها میکشوندی ک چاره ای نداشتم خودمم فکر نمیکردم برگردم سر زندگیمون ولی واقعاااااا ورق برگشت و خلاصه برگشتم جزییات زیاد داره
ولی حس بدی داشتم امروز که تنها نشسته بودم توی خونه شون ،،
چون حالا حالا ها شوهرم رو نمیپذیرن... 😞 از طرفی فکر میکنه مثلا پدرم که من گول خوردم و نباید برمیگشتم ...