میدونستم قبول نمیکنن
بابای منم از حرفش کوتاه نمیاد
نامزدم داغون شده داره گریه میکنه میگه میخوان زندگیمونو بهم بزنن فردا هم مجبوره برگرده تهران
خدایا کی تموم میشه این بلاها
داییم میگه طلاها پول یک دهم خونه هم نمیشن ک خونه بزنیم به اسمت
شوهرم هرچقدر ب باباش گف زنمه اشکال نداره زیر بار نرفت
بابامم بیخیال نمیشه
داییم میگه اگ خونه ب نامم کنه دیگ برا خونه خریدن کمکش نمیکنه
ما برا خونه یکم رو اونا حساب کشیدیم
الانم هیچی ب هیچی گفتن همون نامزد بمونین تا یکی دوسال دیگه ک برین سر زندگیتون
تازه برا عقدم گفت هنوز زوده