اره عزیزم برای هممون همینطوره من پدرم تو یه موضوعی خیلی اذیتم میکرد از وقتی دانشگاهم تموم شد هرچی به مامانم تو کار خونه کمم میکردم بازم حالا اضافی باهام رفتار میکرد اینجوری که به مامانم جلو من هی غر میزد وای این چرا دراز کشیده این چرا همش علافه کاری نداری بدی این انجام بده؟(یعنی خونه هیچکاری هم نبود نمیتونست ببینه من ببکار بشینم)
کار بیرون هم پیدا میکردم موقت بود انقدر فشار روم بود و حس میکردم خار تو چشمه بابامم هر روز گریه میکردم و تا شوهرم خواست بیاد برا خواستگاری سریع بله گفتم تا فقط فرار کنم از این همه حسه مفید نبودن که خانواده و پدرم بهم میده ازدواج کردم🥲شوهرم اولش میگفت من رو مخمه تو بیکار تو خونه ای رفتم سر کار بعد از چند سال نذاشت کار کنم بعد کم کم به جایی رسید میگفت تو انگلی من چرا باید کار کنم بدم تو مفت خور تو خونه ول بچرخی تو وجودت حضورت بودنت تو این خونه نحصه
عزیزم و من بعد از ده سال کلنجار که سعی کردم رضایتشو جلب کنم و راضی نشد در نهایت برگشتم خونه پدرم و پدر هم دوباره اون حرفاش شروع شده میدونی کاریش نمیشه کرد انگار من باید پوستم کلفت بشه و این حرفارو اهمیت ندم انقدر دنیا با همون مشکلی که داریم بازیمون میده تا رها کنیم تا خودمون اعتماد به نفس به دست بیاریم تا اونقدر قوی بشیم که حرف اونا پشیزی برامون نیرزه
امیدوارم هم شما هم من بتونیم به بی اعتنایی کامل برسیم اون درسی که باید بگیریم رو زودتر پاس کنیم تا تموم شه این داستان ها