عقدم دیشب یلدا جمع شده بودیم خونه مامانبزرگم من از خانواده شوهرم دعوت کردم حتی دیدیم خانواده عموی شوهرمم تنهان اونارم دعوت کردیم
به پدرشوهرم گفتم کاش مادر بزرگم میاوردین گفت نه اگه غذا هست بدین ببرم براش
منم رفتم دیدم غذا نمونده بعد شوهرم دیدم میگه بریم اونور حرف بزنیم تا اخر مهمونی ما صحبت کردیم
امروز صبح شوهرم زنگ زده افتاده به جون من که بابام ناراحته چشم انتظار مونده چرا غذا ندادین باید میگفتی غذا نداریم تو بی احترامی کردی
منم گفتم نداشتیم ندادیم همین قدر ساده
گفتم توقع بابات خیلی بالاست
گفتم به جای اینکه بیوفتی به جون من وایسا به خانوادت جواب بده سر اینجور مسائل با من حق نداری دعوا کنی
من اگه بجای شما بودن تشکر میکردم که عموم رو هم دعوت کردین