احساس خوشحالی نمی کنم
خونه یجا انتهای شهره .. درسته ، مال خودمونه ولی یخورده برام سنگینه چون اطرافش خلوته
و اینکه زمان می بره دورش ساخته شه
یکیم اینکه اون ذوق اولیه رو ندارم اون ذوق رفتن رو
دیگه احساس می کنم هیچی برای از دست دادن ندارم
به ته خط رسیدم
و دیگه مثل قبل شجاعت دروغ گفتن رو ندارم
زندگیم جهندمه
الکی ادای عاشقا رو در آوردن الکی ...