اولین ساله که مزدوج شدم اولین یلدا
با همسرم دور از خانواده ها زندگی میکنیم
نه تنها یلدایی نمیدن خانواده ش ( رسم دارن ولی میزنن به اون راه) و گفتن نیاین پیشمون بهتره جاده خطرناکه یه روزه نی ارزه ۶ ساعت راهو بیاین
زیباترین سفره رو چیدم زیباترین لباس رو پوشیدم اما همسرم توجهی نداشت
هندونه قاچ زدیم و خوردیم
اصلا نه دوتایی حرف زدیم نه چیزی
همسرم گفت سیرم و خسته م و رفت روتخت
هیچ مناسبتی براش اهمیتی نداره برعکس من
دیگه خسته شدم از بی ذوقی ش اولین یلدا اولین عید اولین تولد خودم اولین تولدی که براش گرفتم هیچکدوم براش مهم نبود و همراهم نبود
بااینکه بارها صحبت کردم، اما همراهی هم نمیکنه
سفره م در حد ۵ دقیقه پهن نبود، با گریه جمع کردم و لباسم رو عوض کردم