چاره ای نداشتم جز این انتخاب...ن خواستگار درست وحسابی داشتم نه خانواده حمایتگر ن کار و درس خوبی بود ک بهش دل ببندم ...
جالبه اینجاست ک توی بدترین شرایط آقامون اومد و در بدترین حالت ممکنه و بی میل ترین حالت قبول کردم خیلی خنثی بودم واقعیت دلم میخواست حداقل دوستش داشته باشم یا حداقل اون دوستم داشته باشه ...نمیدونم چرا ما ب پست هم خوردیم...
پشیمونیم برا اینه ک چرا نموندم واسه خودم ی زندگی مجردی و تنها بسازم و برم ی گوشه خودم کار کنم و زندگیمو بچرخونم مگ تنهایی الانم با قبل چ فرقی میکرد ...