مادر من اگه بود تا یک سال سوژه داشت که ایرادهای کارم را تو روم بگه
اوایل فکر می کردم به عنوان دلسوزی به خودم میگه
تا اینکه فهمیدم جاهای دیگه هم میره میگه خیلی دلم شکست
اوایل خیلی سعی می کردم رضایت اش را به دست بیارم
دیگه دیدم راضی نمیشه
بی خیال شدم.
اوایل سعی می کردم که جوری پذیرایی کنم راضی باشه
بعد کم کم استرس شدید می گرفتم و از استرس زیاد کلا غذاهام بد می شد
یعنی برای مهمون دیگه خوب درست می کردم مادرم که می اومد افتضاح می شد و همون سر سفره دیگه می گفت چرا غذا خراب شده؟؟
دیگه بی خیال شدم کلا
و نظر کسی اصلا برام مهم نیست
مهم برام مادرم بود که هیچ وقت نتونستم راضیش کنم