از ۱۵سالگیم که عقد کردم تا الان ک ۲۰سالمه اندازه ۵۰سال پیر شدم
نه از دست شوهر بد ها نه از دست خانواده بی درکش از اینکه هرروز مثل اینه دق جلومن از اینکه هرروز باید صدا و وجودشونو تحمل کنم
تو موقعیت های مهم زندگیم ریدن بع حالم
هیچ پولی نداریم که بخابم حتی بدیم اجاره چه برسه به رهن
چن ماه بود خودمو با کنکور و درس سرگرم کردم حتی اگه داشتم از دسشویی میمردمم تحمل میکردم همهشون شبا بخابن نباشن که نبینمشون
داشتم ذره ذره پیشرفت میکردم اومدن گفتن فرصت ترمیم معدل مجدد نیست فروختم باخت دادم حس کردم با اون معدلم حتی بالاترین درصد کنکورم داشته باشم هیچ رشته تاپی نمیارم(تجربیم معدل زیر ۱۵)
من دنبال راه فرار بودم خواستم زندگیمونو نجات بدم خواستم منم مثل بقییع یه زندگی معمولی و آزادانه داشته باشم ولی انگار نمیشه 💔
امشب شد شب یلدا مادر شوهرم بخدا ده روزه مارو پاره کرده
حتی اجازه اینو ندارم با شوهرم تمها باشم یا ببرشم مناسبت ها خونه مامان خودم
مادر شوهرم از صبح ده بار زنگ در شما میخاین برین کجا
دیروز اصرار پشت اصرار به شوهرم باید بیای بریم خونه خانواده زن داداشت(یعنی جاری من)
انگار من پشمم انگار من خانواده ندارم خودم
نمیدونم این زن از جون من و زندگیم چی میخاد نمیدونم چرا نمیفهمن من وقتی سال به سال دم در خونشونم نمیرم یعنی من ن فضول زندگی کسی ام ن کسی فضول زندگی من باشه
دوباره ده دقیقه پیشم رفته شوهرمو تنها گیر آورده سیم جیم کجا میخاین برین چیکار میخاین کنین
من تنها امید و دلخوشیم کنکور و قلولیم تو کنکور بود دیگه اونم ندارم
میخام شوهرمو بفرستم الکی خرید خودمو دار بزنم خودمو راحت کنم از خونه ای ک جونی دلخوشیم حسرت یه زندگی معمولی رو ازم گرفت
خونه ای برام مثل قفس بود 💔هر طرفش نگاه میکنم قفسه منم پرنده ای ک دنبال پروازه ولی بالی برای پرواز نداره دیگه 💔💔💔