دوساله ازدواج کردم همش بهم میگه مثل دختر نداشتم میمونی و ازاین حرفا
خدا شاهده همش سعی میکنم باهاش خوب باشم ولی خودش یه سری حرکتا میزنه که من شوک میشم
مثلا یک هفته پیش به خودم گفتم هرچقدر بهش محبت کنم و احترام بذارم کمتر بهم تیکه میندازه پس در نتیجه آرامش خودم بیشتره ،بلند شدم رفتم طبقه ی بالا(خونه مادر شوهرم) کل آشپز خونه رو تمیز کردم ،یخجال به شدت کثیف رو ریختم بیرون انقد سابیدم که مثل روز اولش میدرخشید
روز بعد میرفتم یه گوشه ی خونه شو تمیز میکردم پیش خودم میگفتم برای رضای خدا ،یهو دیشب شوهرم بهش گفت راستی قضیه ی فلانی به کجا رسید(یه بنده خدایی که میخواد طلاق بگیره)،یهو مادر شوهرم یه نیشگون ازش گرفت گفت بسهههههه حالا الان جاش نیست بعدا حرف میزنیم
منو میگییییی قلبم داشت سنگینی میکرد همش میگفتم مگه این نمیگه مثل دخترمی پس چرا اینجوری میکنه ،از دیشب همش ذهنم درگیره
دعا کنید یکم آدم بیخیالی باشم هعععی