از من ۱۰ سال بزرگتر بود
شغل و ماشین و خونه و هیچی هم نداشت تو اون سن
اومد خواستگاریم گفتم نه ، البته دایی و زنداییم و خودش از لحاظ اخلاقی خیلی آروم و خوب و بی ازارن
ولی من کلا حس خوبی بهش نداشتم.
چون اونا همه چادری و اینجورین منم دوست داشتم آرایش کنم و تیپ بزنم
دلم میخواست بقیه زندگیمو برم تو یه خانواده که مجبورم نکنن چادر سر کنم
بعد عقد کردم اومدن تو عقدم زنداییم گریه کرد و خودشو زد به مریضی و رفت تو اتاق
بعدشم دیگه به من محل سگ نمیدن
خب تقصیر من چیه من دلم نمیخواست با فامیل عروسی کنم.
مامانم یه دختر مثل ماه بهش معرفی کرد، خوشگل خانواده دار و از هر لحاظ بهتر از خودش ولی زنداییم گفت نه نمیخوایم.
اگه نمیخواهید با من چتونه پس 🥺😔