راستش این دومین یا سومین تاپیک دراین مورد هست
من دارم به این فک میکنم کلا ازدواج نکنم و برای همین دربارش تاپیک میزنم
یکی از اشناها یک خانوم ۴۷، ۴۸ ساله هست.. شاغل و خیلی به روز و خوشگله... فرصت کنه میره مسافرت مهمونی های دوستانه یک پارتنرم داره.البته فک کنم صیغه شده و خودش میگه نمیخواستم ازدواج کنم ... هفته ای دو سه روز هم و میبینن ..خیلی خوشحاله خونشون میرم همیشه خونش با سلیقه و با حوصله چیده و فعاله همیشه درحال یادگیری.. خوشگدرونی و ...
ولی مثلا دورو برم خانومای متاهل میبینم درحال به شور بساب و بحث و ناراحتی با سوهر و خانواده شوهر و... خودخوری نشخار ذهنی که جاری جرا این و گفت چرا شوهرم این و گفت شوهرشون ..بعد این اشنامون میگه من خودم هیج وقت دوست نداشتم شوهرم ور دلم باشه ..و شرایط ازدواجم داشتم ولی وقتی ازدواج میکنی دیگه انگار دست شوهرت اسیری و بهت امرو نهی میکنه ولی الان هم احترام هم و داریم هم حمایت میکنیم از هم و هم تو زندگی خوشمیگذرونیم...
حتی بچه دار شدن که یه زمانی عاشقش بودم الان میگم بچه فقط تا سه ۴ سالگیش باحاله کم کم دیگه نگرانی های مختلف که تو جمنعه باهاش چه برخوردی میشه شخصیتش شکل بگیره خود بچه کم کم میخواد مستقل بشه و خیلی حوصله پدرو مادر و نداره و حوصله مسافرتای خانوادگی رو شاید نداشته باشه...بعد هم میره سراع زندگیش بازم اخر پیری تنها میمونی با یک بدن مریض
الان خیلی از خانوم ۵۰، ۶۰ ساله میشناسم انواع مریصی و زانو درد و کمر درد و...ولی اون خانوم همیشه میره باشگاه یکی دوبچه رو به سرپرستی گرفته..پارتنرش پزشکه و یک اقای با شخصیت کلی دوست و اشنا داره و...وقتس و به حای اینکه بزاره برای بچه و شوهررو خودش گذاشته نمیدونم
گفتم بپرسم شما اگه نگاهتون از یک زاویه دیگست بگید