سلام شوهر من بچه دار نشد و من از پرورشگاه یه نوزاد آوردم همزمان با زایمان جاریم شکر خدا نوبت من شد و دختر خوشگلم رو بهم تحویل دادن که فاصله سنی با دختر جاریم ۲۰روز هست خوشی من فقط همون چندروز اول بود بعد که با خانواده همسرم رفت و آمد کردم با لب خندون میرفتم و با چشم گریووون بر میگشتم به خاطر اینکه اصلااا دختر منو نمیدیدن و خیلی عذابم دادن با اینکه عیب از بچه خودشون بود.گذشت چندسالی و من فقططط تحمل کردم ولی قطع رابطه نکردم چون دوسشون داشتم .من با آی وی اف جنین اهدایی گرفتم ولی همه حتی خانواده خودم فکر کردن معجزه شده و حامله شدم ولی شوربختانه بچم که چقدرم دلبستش شده بودم سقط شد و من موندم و یک افسردگی شدید که از طرف هیچکسی درک نشد.مادرشوهرم یکبار اومد ملاقاتم و تمام
دوباره سرپا شدم و رفت و آمد رو شروع کردم و دوسال بعد دوباره اقدام کردم و حامله شدم مادرشوهرم روز در میون زنگ میزد و حالم رو میپرسید تا اینکه یک روز زنگ زد و من گفتم بچه رشد نکرده و باید سقط بشه و دیگه تماس مادرشوهرم با من کلااا قطع شد.انگار فقط بچه براش مهم بود با اینکه جاریم سه ماه قبل من سقط کرد و جمش کرد ولی از من حتی تماس رو هم قطع کرد و منم خیلی برام سنگین اومد و ارتباطم رو قطع کردم الان دوسال بیشتره .به شوهرم گفتم تو رابطت رو قطع نکن و احترامشون رو داشته باش و همین کار رو هم کرد
امشب شوهرم رفت اونجا که ماشینمون رو بیاره دیده شب یلدا دارن و دوتا داداشاش هستن و اصلا به شوهر من زنگ نزده که یک تعارف الکی بکنه
شوهرم هم لب به چیزی نزده و فقط چای خورده و اومده بود و خیلی دلش شکسته بود
من چرا نمیتونم این ادمای سنگدل رو فراموش کنم
احساسی بودن م حدی داره
چرا این مغرور ها از ذهنم پاک نمیشن
چیکار کنم
کمکم کنین بتونم فراموششون کنم و راحت زندگی کنم