قصدم درد دله.
نمیخوام حس منفی منتقل کنم.
فقط دلم گرفته.
قبلا تو تاپیکام گفتم که پدر و مادرم حدود سه چهار ساله بخاطر ورشکستگی پیش مادربزرگم زندگی میکنن.در واقع استقلال ندارن.
منم مثل خیلیا دوس دارم برم خونه پدرم ولو بشم رو مبل و بی رودرواسی هرچی دلم خواست بخورم و فکر اینو نکنم که غریبم.
ولی مجبورم بخاطر شوهرم و بچم برم خونه مادرشوهرم و اون فضا رو تحمل کنم.
خواهرم خانواده شوهرش خوش مشربن.اونا میرن خونه پدرشوهرش.
بنده خدا مادرم گفت اگه خواستین بیاین.قبلش خبر بدین😔
طفلی دلش میخواد بریم ولی من دلم نمیاد اذیت بشن.چون مامانم آشپزخونه مستقل نداره.مادربزرگمم حوصله زیادی نداره.
خلاصه که نمیشه برم.شاید در حد سر زدن برم.
انقد تو فکرم شوهرم میگه چی شده؟انگار داری تو فکرت با خودت حرف میزنی.
درست میگه.تو دلم هی غر میزنم، گِله میکنم از غریبی،بعد خودمو دلداری میدم.