تاساعت۹ونیم با رفیقای بدردنخورش بود
اومدخونه اولین کلمه ش گفت بابام میگه بریم خونش
پشت بندش زنگ زده بامادرش خوشوبش دل میدادقلوه میگرفت همون لحظه رفت بغل بخاری خودشو گرم کنه پسرم یکسالونیمه ست مث اون رفت چسپید به بخاری
رو باسنش و زیربالش سوخت دوساعت تمام گریه کرد
این شوهرخرمن نکرد بچه رو بگیره
گفتم تویا با لاشیای دوستتی یا پی مهمونیات زن و بچتت بدبخت دست توان خدا ازت نگذره
بعد برد بچه رو بزاره زیر آب با چه بدبختی نزاشتم آب بگیره خمیردندون زدم بهش
انقد نفربنش کردم .گفتم کاش نمیومدی خدا نیارتت
نمیدونیتم دارم گریه میکنم بچم بدجوری سوخت
دخترم کلاس دومه الان میگفت مامان چرا توام با داداشی گریه میکردی من اصلا یادم نبود
حالم خیلی بد شد
دعا میکنم شوهرم بمیره