خواهرای شوهر من با رفت و امد های بی ملاحظه و زیادشون خیلی عذابم دادن . باعث شدن افسردگی بعد از زایمان بگیرم.
خونه مادرم که بودم باهاش دردو دل کردم البته از قبلم مادرم خیلی غصه میخورد میگفت هر وقت زنگ زدم بهت یا خواستم بیام خونت خواهرای شوهرت همش اونجا پلاسن .
از اول عروسیم هر هفته خونم بودن همه چیو زهرمارم کردن اوایل زندگیم.
اما ادمای خوبی هستن دلم نمیخواست ناراحت بشن و احتراما از بین بره با اینکه خودم از دستشون کلافه بودم.
یبار استوری گذاشتم رجبه همین مسله رفت و امدها خیلی ام محترمانه بود من فکر کردم سر اون با ما قهرن و دلخوش بودم ک خونمون نمیان حالا حالاها
اما فهمیدم جریان یه چیز دیگس
مامانم داماد خانواده شوهر منو تو خیابون دیده کلی گله کرده هرچی باهاش دردو دل کرده بودمو گفته ابروی منو برده .
خوده مادرم بهم گفت که این کارو کرده اما من بهش گفتم چراگفتی دامادشون میره میگه شر میشه.که بلهههه رفته به خ.اهر شوهرم توپیده که چرا میرید خونش مادرش تو خیابون جلو منو گرفته ووو اوناهم بحثا داشتن باهم خانوادشون.
امشب شوهرم به روم اورد که قضیه اینه منم خودمو به ندونستن زدم که مثلا تازه خودش بهم گفته .
خواهراشم باهاش سر سنگین شدن.گفتن دیگه پامون و خونش نمیذاریم.من همچین قصدی نداشتم که نیان فقط با رفت و امد های زیادشون عذاب میکشیدم.هر ساعت هرکی میخ.است میومد.
خیلی ام به من کمک ها کردن دوست نداشتم این اتفاق بیوفته الان همشون میگن عروسمون نمک نشناسه و از چشمشون افتادم .
کار مامانم خیلی زشت بوده من با خواهرای شوهرم تمام تلاشمو میکردم حرمتارو حفط کنم اما مامانم باعث شد رابطه ها خراب بشه این قضیه برای دو هفته پیشه و من تازع فهمیدم امشب خیلی از دست مادرم حرص خوردم اولین بارش نیست که رابطه منو با دیگران خراب میکنه میخوام باهاش ثحبت کنم اما میدونم جنگ و دعوا درست میکنه میترسم بدتر کنه نمیدونم چجور و چی بهش بگم مغزم تز عصبانیت و ناراحتی داره میترکه