من متاهلم سنتی ازدواج کردم شوهزم دورنگراس زیاد با خانوادم اوکی نیست زیاد رفت و امد نمیکنه گاهی جواب تماس نمیده چون حوصله نداره دعوت میکردن بعضی وقتا میرفت بعضی وقتا ن. منم تک دخترم دوست داشتم شوهرم خیلی با خانوادم اوکی بشه
دخترعموهام خواهرن که یکیشون زن برادر خودم میشه
شوهراشون خیلی میرن خونه پدرشون تو دعوتی ها تو جشن ها بیرون رفتن ها کارای همو انجام میدن
شوهرم با برادرم اوکی نیست ولی با شوهر اون دخترعموم جوره با این ک غریبس هنوز یک سال نیست ازدواج کردن چقد صمیمی شدن پول قرض میدن بش کمکش میکنن
با این ک ۵سالخ ازدواج کردم و الان یک ساله اومدم شهر غریب
وقتی مادرم میگ انشب تولد دعوت بودیم شوهر اونم بود یا دیشب همه عروسی رفته بودن عروسی دخترخاله ی پسره
خیلی ناراحت میشم چرا شانس من اینطوره
چقد گریه میکنم
گاهی از شوهرم متنفر میشم
بابام شوهرمو قبول نداره میگه نمیشه بش تکیه کرد ولی شوهز اون زرنگخ و...
ذهنم خیلی درگیر این مسالس