هوووووو تادلت بخواد فقرونداری کشیدیم همیشه تو مدرسه چشمم ب خوراکیها بود فک کن نارنگی دوستم میخورد دوستشون من ازش میگرفتم اون سفیدیشو پوستشو میخوردم ما سالی یبارم لباس نمیخریدیم لباس کهنه بقیه تنمون بود بزرگتر کشیدم مثلا راهنمای یادمه پول تو جیبی ام جمع میکردم عیدت میرفتم سالی ی بار لباس میخریدم من اصلا کاپشن نداشتم توسرما میرفتم میومد اونم اون زمان ک هوا خیلی سردبود صبحانه نمیخوردم چون همیشه خدا پنیر خشک و خالی داشتیم ومن با خوردنش بدترضعف میکردم الآنم همینم اصلا نمیتونم پنیر بخورم ناهارمون هرررووووووز اش و سوپ بود غذای لاکچریمون برنج قرمز بود ک مامانم رب میزد و گرنه هرشب سیبزمینی آبپز میخوردیم
بزرگتر ک شدم از۱۸ سالگی جاهای مختلف کارکردم بازم وضع همین بود از سرکارمیومدم هیچی مامانم ام نمیداشت نون پنیر سبزی خیار میخوردم میخوابیدم فردا هم سرکار ناهار نداشتم خودمم خسیس شده بودم انکار یاد گرفته بودم خرج نکنم بعدشم هم دانشگاه هم سرکارمیرفتم همینجور گشنه هراز گاهی ب خودم حال مدادم ساندویجی میخریدم وووووو.....