بابام از صبح زود تا آخرشب سرکار بود
روزای تعطیل همه اقوام میرفتن بیرون تفریح خوشگذرانی
من و مامانم خونه بودیم
بابام حتی یه روز هم نمیگذشت ازسرکارش برای ما
میکفت نرم پول درنمیاد
یادمه یه بار با کلی ذوق و شوق و التماس بابام برام یه جعبه مدادرنگی شش تایی سایز کوچک خرید اینقدر خوشحال بودم روابرا بودم روز اول که بردم مدرسه ازم دزدیدن بچه های کلاس
یادمه التماس میکردم اگر دبدن مداد رنگی مو بدن بهم اما پیدا نشد که نشد تا یه هفته شبا باگریه میخابیدم برای همون مداد رنگی
داغش اون مدادرنگی هنوز رو دلمه
نذاشتم بابام بفهمه چون میدونستم برام دیگ نمیخره
عاشق غلط گیر بودم میگفتم بابا بپرس چنده میپرسید هزارتومن بود اون زمان چون به زمان خودش گرون بود و درحد مانبودد همیشه حسرتشو داشتم و هیچوقت نخریدم
خیییییییلی زیاده واقعا نمیشه تایپ کرد