تو مدرسه از زنگ دوم به بعد دیگه گشنگی نمیزاشت رو درس تمرکز داشته باشم ،درس رو نمیفهمیدم ،
زنگ تفریح طرف بچه های که خوراکی دستشون بود نمیرفتم ،مبادا دهنم آب بیفته ،حتی بچه های که خوراکی دستشون بود رو نگاه نمیکردم ،واینجوری بود که کم کم ازشون فاصله گرفتم ،
وقتی الان هم تو ارتباط بر قرار کردن با بقیه خیلی ضعیفم،
وقتایی که اردو میبردن از طرف مدرسه ،پول اردو رو بابام میداد ،
ولی برای خوراکی ،یه پول خیلی کمی مادرم میداد مثلاً در حد خریدن یک کیک یزدی ،و هیچ چیز دیگه مطلقا نمیداد ، حتی حسرت یک ساندویچ نون و پنیر رو داشتم که نمیداد بهم،
اونجا هم طرف بقیه نمیرفتم ،چون اونا مدام خوراکی میخوردن و من خجالت می کشیدم که چیزی نداشتم ،
تو اردو همه دو نفر دونفر ،با چند نفر چند نفر باهم بودن ،و من تنهایی تنها .