تک تک کامنت هاتونو زندگی کردم و دردو حس کردم
پدر من اعتیاد داشت و داره
فقط زمستونا میره ی شهر دیگه کارگری و کل بهار و تابستون تپش خونه س و خوابه یا مشغول اعتیاد هست
همیشه این صحنه بهم استرس میداد و میده
دسته کیفم پاره بود خودم دوختم
یادمه رنگ کفشم رفته بود خودم داشتم با لاک رنگش میکردم
یادمه کلاس اول بودم دوستم خیلی لوازم تحریر خوشگلی داشت من نداشتم پولم نداشتم بخرم یکی از مداد های فانتزی ک اون وقت تازه شده بود رو دزدیدم
داداشم از بچگی خیلی اذیتم میکرد کتکم میزد با زور میگفت باید چادر بپوشی همیشه خدا اون داشت منو کتک میزد
همه این چیزا باعث شد ن رشته خوبی بتونم برم ن دانشگاه خوبی فقط ی چیز مضخرف انتخاب کردم ک فقط فرار کنم از خونه
اونجام پول هیچی نداشتم هیچی رفتم توی ی سالن زیبایی کارگری میکردم تی میکشیدم براشون دستشویی تمیز میکردم اونا خیلی پولدار بودن هروز غذا سفارش میدادن منم چون از دانشگاه میرفتم اونجا همیشه گشنه م بود منتظر میموندم تا سرشون گرم بشه یا مشتری بیاد براشون برم تو سطل اشغال ته مونده غذاشونو بخورم
یادمه توی خوابگاه هیچی نمیخوردم چون هیچی نداشتم ک بخرم الکی میگفتم رژیمم
یا توی دانشگاه ی بار فشارم افتاد دوستم گفت حداقل ی شکلات بخر بخور ولی اونم نداشتم ک بخرم
یا توی یخچال همیشه یواشکی از بقیه غذای بچه ها میخوردم با دست
توی اون درس و دانشگاه م هیچوقت مدرکمو نگرفتم چون قصدم فرار کردن از خونه بود
و خیلی چیزای دیگه............
ک توی حوصله م نیست تعریف کنم