2777
2789
عنوان

کیا تو خانواده ضعیف بزرگ شدن

| مشاهده متن کامل بحث + 27724 بازدید | 557 پست
اره خیلی فرق کرده عزیزم حداقل الان غصه لباس نمیخورم ولی اینقدر تحقیر شدم هیچی بهم نمیچسبه

پرجمعیت بودین؟

اگه جوابتو ندادم فکر نکن کم آوردم ، فقط حوصله فهموندن به کسی که هیییچ تلاشی برای فهمیدن نمیکنه رو ندارم .

نمی تونی خودت یه اتفاق خوب رقم بزنی؟منتظری موج دریا بیاد ؟

چیکار کنم افسردگی لعنتی نمیزاره آدم حتی درست فکر کنه چه برسه به اتفاق خوب ولی از این حرفا گذشته باید همه ی زورمو بزنم ک زندگیم یه تکونی بخوره

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

من دلتنگ همون روزا هستم ک بارون میریخت توخونه ظرف میذاشتیم ک اب بارون خونه پرنکنه 😔اخه بابام زنده ب ...

خدا باباتو بیامرزه واسه ماهم بارون میومد سقف چکه میکرد ظرف میذاشتیم ک آب نیاد زیرمون از این بخاری نفتیام داشتیم مامانم تو اتاق طناب بسته بود واسه لباسا یه موکت چرب و کثیفم داشتیم از اون قدیمیا ک پشتش گچی بود فکر نکنم اینجا کسی یادش بیاد از وسط دوتیکه شده بود نصف اتاقم سیمان لخت بود ۸ نفری تو اون اتاق میخابیدبم بااین حال باز دوست دارم به گذشته برگردم پدرم بود 

ما ضعف سلامتی داشتیم 

مادرم دو سال درگیر بیماری قلبی بود دو سال قبل اونم نزدیک سه سال کامل درگیر کلیه بعدشم اعصاب حساب کنی نزدیک  ۶ ۷ سالی کلا حالش خوب نبود 

از نگرانی هام چی بگم که شبا از خواب میپریدم میرفتم بالا سرش ببینم نفس میکشه؟ تو مدرسه همش فکرم خونه بود تایمی که خونه تنها بلایی سر خودش میاره؟ حتی یادمه انقدر حالش بد بود غذا نتونست درست کنه من اومدم ماکارونی ریختم تو اب همه وا رفته بدون نمک رب ادویه هیچی همونجوری تو چشمامون کردیم بماند از فشار روانی اون سال ها حالا من کلا چند سالم بود؟ به زور شاید ۱۰ سالم بود یعنی از ۸ سالگی شروع شد تا همین الان ادامه داره

بابامم شغلش جوری بود که هفته ی سه روز شاید خونه بود

یه ماه بود قشنگ یادمه خرداد ماه بود که دیگه مامانم اوکی شده بود همه چیزش 

یه ماه بود که زندگیمون عادی شده بود من یادمه از اینکه مامانم داره اشپزی میکنه و زیر لب اهنگیو زمزمه میکنه از ذوق گریه کردم فکر میکردم خوشبختم و بودم اما 

 بابام قلبش زد بیرون رفت دکتر و فلان که مشخص شد باید عمل کنه اومدیم عمل کنیم که یکی از اقوام زیر دست جراح بابت داروی بیهوشی فوت کرد دیگه عمل چی میکردیم

الان قرص میخوره ولی جواب نیست همش نگرانم همش نگرانم خسته شدم از نگرانی از استرس 

بابامم دیگه هر شب خونه نیست برم قفسه ی سینشو ببینم نفس میکشه یا نه؟ همش نگرانم تو جاده ای چیزی تو تنهایی حالش بد شه اخه تا حالا حالش بد شده نفسش درنیومده 

اخرین امیدمه اگه چیزیشه میمیرم بی شک میمیرم 

حتی همین چند دیقه پیش براش تاپیک زدم توروخدا دعا کنید توروخدا التماس میکنم برای بابام دعا کنید

از اون موقع ها تا الان هر شب خدارو به زمین زمان و تمام مقدسات قسم‌میدم برای عزیزانم اتفاقی نیوفته این بزرگترین ترسه منه

برای بیماران قلبی از جمله پدرم صلوات میفرستید؟❣

منم کمبود زیاد داشتم

بی مدیریتی

بی نظمی

بگم تعجب میکنید

امام صادق می فرمایند :دعا کن و نگو که کار از کار گذشته!هیچ دری کوبیده نمی شود،مگر اینکه روزی به روی کوبنده آن باز شود

با تک تک کامنتا اشک ریختم 😔چشمم داره میسوزه خیلی دلم گرفت برای هممون منم یه روزایی رو گذروندم که فقط خدا مبدونه بچه بودم مدرسه میرفتم پالتو نداشتم بپوشم یخ میزدم از سرما ظهر برمیگشتم ناهار نداشایم مامانم میرفت یه قابلمه بزرگ ماست میخرید میاورد میخوردیم من از بچگی تا الان همیشه رودم صدا میده از بس سردی میخوردیم  الان همه خواهر برادرام مشکل روده داریم هفته ای چند روز ما نون و ماست داشتیم یادمه کلاس چهارم بودم مانتو باید یک دست کرم میپوشیدیم چون شهرمون سرد بود خیلی زود بخاری مدرسه رو روشن میکردن همون اول سال من مانتوم هورد به بخاری و اندازه ی یه نعلبکی مانتوم سوخت تا اخر سال با اون مانتوی پاره میرفتم ..خواهرم بزرگتر بود وضعش خوب بود از خونش برامون سبزی قورمه میاورد مامانم خالی خالی بدون گوشت درست میکرد میخوردیم اون موقه ها ما بچه بودیم یه برنج میدادن با کوپن خیلی بدمزه بود هر کسی نمیخورد مامانم کوپن عموم اینا که پولدار بودن و عارشون میومد اون برنج رو بخورن میگرفت میداد برنج برامون خیییییلی سختی کشیدیم تو زندگی ولی  بدترینش این بود که بابام سرطان گرفت ولی چون پرجمعیت و ضعیف بودیم عمه هام و بقیه فامیل هر کی میومد خونمون یه کاسه غذا داسه بابام میاوردن اخرشم بابام فوت شد و داغش به دلمون موند همیشه حسرت میخورم بابام خیلی اذیت شد خوب نپوشید خوب نخورد نه تفریح نه نسافرت هییچی اخرشم تو اوج گرفتاری و نداری سرطان گرفت ف و شد

ما ضعف سلامتی داشتیم مادرم دو سال درگیر بیماری قلبی بود دو سال قبل اونم نزدیک سه سال کامل درگیر کلیه ...

خدا کمکتون کنه

خیلی ناراحت شدم

امام صادق می فرمایند :دعا کن و نگو که کار از کار گذشته!هیچ دری کوبیده نمی شود،مگر اینکه روزی به روی کوبنده آن باز شود
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز