وسواس فکری، شک زندگیم را از بین برده
امشب خونه مادرش بودیم خوشحال بودیم برگشت خونه یه دفعه دیوونه شد که تو با من خوب نیستی، میخوای اذیتم کنی..
میدونستم شروع یه فاجعه است
هرچی گفتم خوبم قسم ....
نه نمیتونه بپذیره. روانش را فروخته به شطیان انگار
رفت پنجره اتاق بچه ها را باز کرد هر چی رفتم ببندم پرتم میکرد اونور
گریه میکردم میگفت بچه ها سرما خوردن نکنننننن
میگفت تا تو با من بدی مت اینکار را میکنم. قسم مرگ تک تک عزیزم را خوردم زاااار زدم تا بست...
الان دارم گریه میکنم و به بهونه خواب کردن بچه نرفتم بیرون.
دعا کنید یا خوب شه یا من بمیرم... خسته شدم
کسایی که میگن دکتر ده بار رفته ولی دارو نمیخوره میگه اضطراب میگیرم.
دعا کنید، یبار دیگه معجزه دعاها تون را ببینم