زن عموی من وقتی بچش سه سالش بود از عموم جدا شد ورفت تا الان که پسرش ۱۹ سالشه یک بارهمتماس نگرفته باهاش حرف بزنه..وقتی کوچیک بود پسرعموم هراز چندگاهی میرفت خونه مادربزرگش و داییاش و خاله هاش ولی از یه سنی به بعد هموناهم باهاش قطع رابطه کردن و دیگه سراغشم نگرفتن بیچاره همراه داداشم به مادر من میگفت مامان..پارسال عروسی پسرخاله اش بود بیچاره رفته بود ولی مادرش بیرونش کرده بود گفته بود کی اینو دعوت کرده پاشو برو از اینجا وگرنه من میرم اخرش نصف شب فرستادنش خونه همسایه هاشون صبح حرکت کرده اومده خونه