بچه ها من مامان بابامو خیلی دوست دارم خیلی برام زحمت کشیدن
ولی من بچه که بودم یه سری کارایی کردن یادم نمیره نمیدونم شاید روحیه من خیلی حساسه
یادمه یه بار بچه که بودم میخواستم امتحان تیزهوشان بدم میخواستم درس بخونم به مامانم میگفتم نمیام مهمونی مامانم گرفت جلو شوهر خالم کتکم زد ۱۲ سالم بود
یا یه بار وسط دعوا مامانم گفت خیلی چشمات زشته هنوزم چشمامو که تو آینه نگاه میکنم یادم میاد دیگه بعد اون هیچوقت چشمامو دوس نداشتم
یا همیشه بهم میگفتن تو هیچی نمیشی
یه بار برام خواستگار اومد رفتن دیگه برنگشتن مامانم بهم گفت اندام تو از همه دخترای فامیل زشت تره 🥲🥲🥲
الآنم که یه شغل خوب دارم وقتی از خودم تعریف میکنم نیشخند میزنم
نمیدونم از عزت نفس پایینمه یا چیز دیگه ولی همیشه حس میکنم با نفرت دارن نگام میکنن
یادمه همیشه سر هر چیزی باید کلی اصرار و التماس میکردم تا اجازه کوچک ترین کاری رو میدادن و انقدر سخت گرفتن من همه دوستامو از دست دادم الان تو دهه بیست زندگیم تنهای تنهام خیلی اجتماعی ام اما دوستی ندارم😔😔حالم واقعا خوب نیست بچه ها خواستم درد دل کنم
نظری داشتید بگید
اینم بگم الان یه بزرگسالم ک نه اعتماد به نفسی دارم نه عزت نفس فقط دارم وانمود میکنم که اعتماد به نفسم خوبه حالم خوبه و...