تو بچگیم مدام کتکم میزد .همیشم بهم میگفت تو زشتی درازی فلانی ،بزرگتر ک شدم همیصه ی خدا تو جمع مسخرمون میکرد و با خواهر برادراش میخندیدن بهمون، جلو رومون خودش بابامو مسخره میکرد و دیگران هم همینکارو میکردن ،
دائما مارو با دیگران مقایسه میکرد تو خونه ،من درسم خوب بود جای عالی قبول شدم و درس خوندم مستقل بودم زرنگ بودم اما هیچوقت خدا نشد یه بار حداقل ذوق کنه و تعریفمو کنه
همیشه میزد تو ذوقم که فلانی هم عروسی کرد تو موندی
همیشه کارگر بودن بابامو حقوق کمشو تو جمع میگفت و من از خجالت اب میشدم دائما میگفت بچه های من پرخرجن روزی فلان قدر ماست میخورن روزی انقد میوه میخورن من دیگ نمیرسونم با اینکه هم من هم داداشم از دبیرستان کار میکردیم اواخر قبل ازدواجم ۱۰ کیلو لاغر شده بودم دستم به سفره نمیرفت با اینکه هر ماه مقداری از حقوقم و میدادم بهش چیز میز بخره