منکه هنو ازدواج نکردم ولی ی تایمی با ی اقایی دوست بودم ب قصد ازدواج ک خونوادمم در جریان بودن ولی مخالف
خیلی ادم بد دل و شکاکی بود مثلا میگف زن دوستم بهش خیانت کرده چرا تو نکنی با خودم میگفتم بریم سر زندگی درست میشه شکاش از بین میره
یا خیلی بد دهن بود میزاشتم پای عصبانیتش ک اون لحظه بهم توهین میکرد
مثلا همییییییشه بهش لوکیشن انلاین میدادم یهویی میدیدم جایی ک هستم اومده پیشم ینی دنبالم کرده بود ک راست میگم یا ن بعد اینکه از اون رابطه سمی اومدم بیرون دیدم چ چیزای مهمی ک من با شایدو اما و اگر واسه خودم توجیحشون میکردم الان ک تو مسیر ازدواجم همسرم ک کنارمه میفهمم ارامش ینی چی میفهمم احترام اعتماد ینی چی
پول
من شوهرم همه چیش عالیه
فقط از بچگی نذاشتن درس بخونه
بعد باهم ازدواج کردیم خودم باهاش کار کردم تا تونست دیپلم بگیره
الان دانشگاه میره بازم من داغون شدم هی باید باهاش کار کنم
ولی شوهر خواهرشوهرم درس خون راحته
شوهر درس خون نعمتیه
البته شوهرم خیلی کاریه در امدش عالیه فکر اقتصادی خوبی داره
درسشم مقصرش خودش نیست مامان و باباش بودن
ولی چوبش من خوردم😭😭😭
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز