ترسناکترین تجربه های ماوراییتونو بیاین بگین

میگم اگر یکی چشممون کرده باشه یه اسیب بزرگ دیده باشیم چیکار کنیم اون اسیبه مثله روز اول شه؟ و چشم طرف کور شه 

من واقعا چشم زخم تو زندگیم اومد ..

من شرایطم رو بهش گفتم و حتی بهش گفتم که از بچگی یه سری چیزهایی میتونستم ببینم و شهود داشتم و این مسائل، به نظرم یه جورایی آدم درستی نبود کلا از حرفاش حس بدی داشتم تا اینکه آخرش بهم گفت حال و روزتو خوب میکنم.و وقتی که من منتظر بودم مبلغ کارش رو بهم بگه ، اون گفت پول نمیخوام فقط مدتی باید صیغه من باشی؛ من شوکه شدم و نگاهی به سر و روی چندش و لا جونش انداختم و از این پیشنهادش خشمگین بودم. بهم گفت نباید ب هیچکس چیزی بگی وگرنه ناراحتم میکنی و بد میشه واسَت! منم خیلی عصبانی رفتم و به اون کسی که این آدمو بهم معرفی کرد گفتم که این چه آدم کثیف و پلشتی هست. خب دیگه بعد اون بود که رفته رفته مشکلات تازه ای وارد زندگی ما شدش، دیگه من اون موجودات سفید و لبخند ب لب رو نمیدیدمشون و بجاشون موجودات سیاه پوشی میدیدم ک صورتهاشون پیدا نبود. یواش یواش بی دلیل به بیماریهای مختلف مبتلا میشدیم. و بیشتر بابام بدنهامون یه حالت مور مور میشد و بیشتر استخون درد داشتیم و مُدام خوابهای پریشون داشتیم. من سرگیجه داشتم جوری که گاهی مجبور بودم دستم رو بزارم روی سرم و بنشینم. چون نمیتونستم سرپا وایستم. تمام روابطم از روابط کاری و استخدامم گرفته تا رابطه عاطفی بیشتر از دو الی سه ماه طول نمیکشید و بعد همه چیز تموم میشد و کات. و من بیکار میشدم و یا باز تنها میشدم. بابام هیکل قوی و قد بلند و چهارشونه ای داشت کلا هیکل درشتی داشت اما بعد این جریانها مُدام از کِسل بودن و گزگز پاهاش شکایت داشت. چند باری به مادرم گفتم واسه ما دعا و جادویی میکنن بریم کسیو پیدا کنیم باطل کنه. اما مادرم که اصلا به این چیزها معتقد نبود میگفت نه بابا اینا همش خرافاته. میمونی توی خونه خیالبافی میکنی. بابات زیاد کار میکنه بخاطر اون خسته میشه. گفتم مادرِ من همه ما علائم مشترکی داریم ولی مادرم زیر بار نمیرفت و میگفت این حرفا چرتن.
ادامه دارد...

"هیس"

اون جادوگر با اون موجوداتش کاری و مالی و جانی (بیماری ها) و حتی جنسی بهم آزار میرسوند. و حتی گاها موجودات توی خوابم می اومدن. یا توی بیداری از لحاظ جنسی بهم دست درازی هم میکردن !! یعنی اون جادوگر تا این حد آدم چندش و ذلیلی بود. بعد از مدتی روابط اجتماعیمو تحت شعاع گرفت و تمام آدمهایی که می اومدن توی زندگیم آدمهای بد بودن . یعنی دیگه فرکانسم طوری بود که آدمهای سواستفاده گر و یا خلافکار و بد جذب من میشدش. هرکس می اومد قصد ضربه زدنی داشت و یا اینکه بعد از مدتی متوجه میشدم طرفم کلاهب*ردار و یا دزد و خلافکار و ازین قبیل آدمها بوده. و البته یه زن خیلی نادرستی هم سر راه داداش بزرگترم قرار گرفت . زنی که به شوهر قبلیش خیانت کرد و با یه دختر بچه کوچیک از شوهرش طلاق گرفت . و به شدت پول دوست بود طوری که همون اول آشنایی به داداشم گفته بود ک ماشین میخواد و داداشمم براش گرفته بود . با اینکه همه میدونستن این زن درستی نیست اما زنه به داداشم اسرار داشت که باید عقدم کنی (چون داداشم پول داشت و خرجش هم میکرد) اما خودِ برادرمم میدونست که این زن، زنِ زندگی کردن نیست، خلاصه که بعد از مدتی زنه اومد و گفت من باردارم و باید منو عقد کنین !! دیگه 

این داستانی که دارم میدارم تجربه های مشابه ای داره ها نگاه بنداز 

چاره ای نمونده بود و برادرم مجبور بود ازدواج کنه باهاش. با ورود این زن و خودخواهیهاش و رفتارهای عجیب غریب و پر از کمبود و عُقده اش به مشکلاتمون افزوده هم شد 🫥 ، برادرمم بیشتر وقتا بخاطر بچه به زنه کاری نداشت و بهش چیزی هم نمیگفت !! من گوشه نشین و خونه نشین شده بودم . سر هیچ کاری نمیتونستم بمونم هرجا میرفتم سریع یا خودم‌مشکلی پیدا میکردم و بیرون‌می اومدم از اونجا و یا اونا اخراجم میکردند. اواخر بابام که هیکل قوی و درشتی هم داشت به شدت رو به ضعف و کم شدن وزن میرفت . اکثر اوقات حال ندار بود . ظرف مدت دو ماه به شدت وزن کم میکرد که هرچی دکتر هم رفتیم فایده ای نکرد. در عرض دو الی سه ماه مریضی و ضعیف شدنش شدت پیدا میکنه و متاسفانه تو آبان ماه از دنیا میره ! طفلک بیگناه پدرم ...
الان من موندم بیکار با کلی مشکلو یه مشت آدم بد و خلاف که اخیرا جذب من شده ان و هرکدومشون میتونن تهدیدی واسم باشند.
گاهی با خودم فکر میکنم کاش همون بچگی تو اون دریا مُرده بودم و اون آدم منو از آب بیرون نمیاوردش.
گاهی فکر میکنم تقصیر اون‌شوهر بیغیرتمه که باعث طلاق گرفتنم شد وگرنه میرفتیم سر خونه زندگیمون و دیگه این مسائلو نداشتیم.
گاهی فکر میکنم تقصیر اون همسایه یزدی خونه قبلیمون بود که همسایه طبقه بالای ما بودند. زنه حتما اهل جادو بود که اون اتفاقات توی اون خونه برای ما و خانواده خودش پیش می اومدن.
گاهی فکر میکنم اصلا مادرم نباید به تهران ازدواج میکرد که ما تنها بمونیم. باید همون شهر خودشون ازدواج میکرد که تمام اقوام همونجا دور هم زندگی میکردیم.
نمیدونم چی شد که زندگی من انقدر سیاه شده. و الان نمیدونم برای نجات بقای زندگیم باید چه کاری بکنم . .....

پایان! 

بچه ها من هر شب شاید داستان پارت گذاری کنم البته بیشتر داستانای قدیمی از اطرافیان تایپ کنم یا از تجربه های دیگران 

کاش میشد همه چی مثله قبل میشد اه از رفته ی بی برگشت..

داستان داره خب