چاره ای نمونده بود و برادرم مجبور بود ازدواج کنه باهاش. با ورود این زن و خودخواهیهاش و رفتارهای عجیب غریب و پر از کمبود و عُقده اش به مشکلاتمون افزوده هم شد 🫥 ، برادرمم بیشتر وقتا بخاطر بچه به زنه کاری نداشت و بهش چیزی هم نمیگفت !! من گوشه نشین و خونه نشین شده بودم . سر هیچ کاری نمیتونستم بمونم هرجا میرفتم سریع یا خودممشکلی پیدا میکردم و بیرونمی اومدم از اونجا و یا اونا اخراجم میکردند. اواخر بابام که هیکل قوی و درشتی هم داشت به شدت رو به ضعف و کم شدن وزن میرفت . اکثر اوقات حال ندار بود . ظرف مدت دو ماه به شدت وزن کم میکرد که هرچی دکتر هم رفتیم فایده ای نکرد. در عرض دو الی سه ماه مریضی و ضعیف شدنش شدت پیدا میکنه و متاسفانه تو آبان ماه از دنیا میره ! طفلک بیگناه پدرم ...
الان من موندم بیکار با کلی مشکلو یه مشت آدم بد و خلاف که اخیرا جذب من شده ان و هرکدومشون میتونن تهدیدی واسم باشند.
گاهی با خودم فکر میکنم کاش همون بچگی تو اون دریا مُرده بودم و اون آدم منو از آب بیرون نمیاوردش.
گاهی فکر میکنم تقصیر اونشوهر بیغیرتمه که باعث طلاق گرفتنم شد وگرنه میرفتیم سر خونه زندگیمون و دیگه این مسائلو نداشتیم.
گاهی فکر میکنم تقصیر اون همسایه یزدی خونه قبلیمون بود که همسایه طبقه بالای ما بودند. زنه حتما اهل جادو بود که اون اتفاقات توی اون خونه برای ما و خانواده خودش پیش می اومدن.
گاهی فکر میکنم اصلا مادرم نباید به تهران ازدواج میکرد که ما تنها بمونیم. باید همون شهر خودشون ازدواج میکرد که تمام اقوام همونجا دور هم زندگی میکردیم.
نمیدونم چی شد که زندگی من انقدر سیاه شده. و الان نمیدونم برای نجات بقای زندگیم باید چه کاری بکنم . .....
پایان!
بچه ها من هر شب شاید داستان پارت گذاری کنم البته بیشتر داستانای قدیمی از اطرافیان تایپ کنم یا از تجربه های دیگران