یه سری چند تا هندونه خریده بودیم و گذاشته بودیم تو زیرزمین بعد بچه های همسایه زیاد می آمدن خونمون یه بار آمدن تو حیاط بازی کنند بعد ما دیگه رفتنشون ندیدیم
بعد نیم ساعت رفتم تو زیرزمین دیدم یه هندونه بزرگ زدن رو زمین و شکستند و با دستاشون داشتند برمی داشتند و می خوردن. هم تعجب کردم هم خنده ام گرفت هم عصبانی شدم
دیگه از زیرزمین بیرونشون کردم
(ولی روابط اون دوران جالب بود برام. بچه ها در خونه باز بود می امدن تو حیاط بازی می کردن می امدن تو اتاق هامون بعد می رفتند کسی هم کاریشون نداشت)