چند روز پیش تولد شوهرم بود ، شوهرم دوست نداره براش جشن بگیرن من اوایل براش گرفتم ولی گفت جشن تولد رو بچه بازی میدونه به جاش دوست داره باهم بریم کافه و سینما و ... خوش باشیم
بعد یه روز مونده بود به تولدش که مامانش زنگ زد گفت بیاید اینجا حوصلم سر رفته و ... ( نگو جاریم بهش سپرده که یه جوری بکشونشون خونت )
ما رفتیم دیدیم مادرشوهرم مشکوکه هی با گوشی یواشکی حرف میزنه ولی نفهمیدیم جریان چیه
نیم ساعت بعد جاریم و شوهرش با کلی بادکنک و برف شادی و کیک وارد شدن و کلی جیغ و داد و هورا و ....
شوهرم مودبانه تشکر کرد منم تشکر کردم گفتم لطف کردید
بعد که خواستیم بریم جاریم اومد تو اتاق به شوهرم گفت :
( تولدتو دوست داشتی ؟ ایدش از من بود ها .. شوهرمم گفت تشکر نیازی نبود ولی لطف کردید و ..
جاریم گفت خواهش میکنم دیدم زنت براش مهم نیست و هیچ وقت برات تولد نمیگیره گفتم لااقل من واست یه کاری بکنم تو دلت نمونه بعد پوزخند زد !!!)
من و شوهرمم دیگه چیزی نگفتیم ولی از وقتی اومدم خونه ری.ده شده به اعصابم به زن چه قدر میتونه بر علیه جنس خودش بجنگه و ذات خراب خودشو نشون بده ؟؟؟؟