همه چی از این شروع شد که توقع داشت از وقت و انرژی و تفریح و زندگیم بگذرم و به پسرش مفتی مفتی زبان و نقاشی و کامپیوتر یاد بدم میگفت هفته ای سه روز هر روز شیش ساعت بیا خونه م به بچه م این چیزا رو یاد بده. من گفتم من سر کار میرم، دانشجوام وقت نمیکنم از کارم بزنم این همه بیام خونتون خاله. گفت خب تو مثلا دخترخاله شی چی میشه مگه بیای بهش مجانی یاد بدی راه دور که نمیره فامیلته ها. منم گفتم خب تو هم مثلا مادرشی چی میشه مگه یه خورده از ولخرجیات کم کنی برای پسرت معلم زبان و معلم کامپیوتر و معلم نقاشی بگیری.
از اون روز با من ور افتاد خاله م. این خاله م خودش ناخنکاره یه ناخن رو دوبرابر قیمت بیرون با ما حساب میکنه بعد توقع داره من مجانی برا پسرش کلاس بذارم.
الان من ازدواج کردم یه شهر دیگه و داداشمم یه شهر دیگه ست. داداشم پیش خانواده ی خانومشه ولی من تو این شهر تنهام. مامانم میخواد از شهر خودمون جمع کنه خونشو بیاره شهر من.
خاله م هی میگه دختر به درد نمیخوره پسر خوبه برو پیش پسرت برا چی میخوای بری شهر دخترت.
خیلی ازش عصبانیم. مامانم که از خاله م تاثیر نمیگیره و میاد پیش من ولی از ذات خاله م حرصم میگیره.