همش یاد گذشته ها میفتم .تو اوج جوونی و زیبایی به زور خانوادم و خانواده اون .زن یه معتاد بی عار رفیق باز شدم .زندگیمو نابود کرد سه سال تموم با درد گریه و استرس ناراحتی گذروندم تاآخر همه چیمو بخشیدم و جداشدم .حالا بایکی ازدواج کردم مادرم میگه شوهرت ال بل همش بدشو میگه. میگم دلم میخاد مادر بشم میگه شاید هیچوقت بچه نبینی
کارم شده گریه احساس بی کسی میکنم بی پناهی